اگر از من بپرسی با کسالت و روزهای شلوغِ این چند وقت اخیر چه طور به سر بردم!می گویم : مثل شمع.همین که آفتاب پهن شود روی بامِ خانه ها ، خاموش می شوم. اما ، من استعداد عجیبی دارم برای روشن شدن دوباره.حالِ این روزهای من مثل یک صندوقچه ی اسرار ، مرموز بود.من ، مثل یک بنای کُهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه
کرده است.یک دوران عجیب امّا حقیقی در من مشاهده می شود.سرم به شدت می چرخد. اما در باورِ تو ، من به یک آدم عجیب خیالاتی تبدیل شده ام.بارها تلقین کرده ام که من همچون عقابی بالای کوه ها ، دریاها ، اقیانوس ها و خشکی ها مُتواری گشته ام. در تمام این ثانیه ها ، دقیقه ها و ساعت هایی که جایگزین روزها شده اند در من ، زود باوری ، صمیمیت و معصومیت بچگی به بدگمانی ، بی حسی و خفگی تبدیل شده اند.راست است : من از بیابان های هولناک و راه های پرپیچ و خمِ پرخطر و از چنگال گرگ های درنده گریخته ام و همچنان از فکر آن منظره های هولناک می هراسم.سرم به شدت می چرخد. برای اینکه از پا نیوفتم ، تو مرا مرمت کن.چرا؟ برای اینکه مردی با شانه های پهن را دوست می داشتم.چرا؟ برای اینکه مردی شبیه به رویاهای خودم را در آغوش گرفته بودم.وَجه مشابهت تو را از جاهای خوب پیدا کردم و دل دادم.پس محتاجم به من دلجویی بدهی . روحِ مجروحِ مرا مَرهَم کن .گفته بودم قلبم را به دست گرفته ، با ترس و لرز آن را به پیشگاهِ تو آورده ام؟این روزها شبیه به یک گل سرمازده ی وحشی می مانم. برای اینکه به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و مُلایِمَتِ تو لازم است.چه قدر قشنگ است تبسم های تو.چه قدر گرم است صدای تو ، وقتی که چشم ها تو را به لبخند وادار می کنند.کسی که به یاد تبسم ها ، صدا و سایر محسناتِ تو ، دلتنگ است. من اینجام...!...
ادامه مطلبما را در سایت من اینجام...! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shaliiiize بازدید : 87 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 21:41